طنز

 طنز - ايوب گرکزي: معناي مختلف ا نتخابات در ترکمنصحرا  

 
توقماق : اين نه شعار است و نه يک تبليغ سياسي و نه قصد دارم بگويم که در انتخابات 
            شرکت کنيد و يا نکنيد.تنها مشاهدات عيني من است که ميخواهم باز گو کنم .
تاياق : بفرمائيد توقماق ، اين اولين شرط دمکراسي است که افکار يکديگر را تحمل کرده
و به آن احترام گذاشت و به همديگر حق اظهار نظر داد .اعتلاي رشد و افکار  
           ما در همين تبادل نظرها و تجربه هاست.
توقماق : در چندين دوره از انتخابات شرکت کردم، به اين اميد که، اين دفعه با دفعات
            ديگر فرق خواهد کرد، هرچند شکلهاي مختلفي به خود ميگرفت ولي آب از آب
           تکان نمي خورد، من نيز مانند ديگران به يکي از دفاتر انتخاباتي رفتم ، اصلا
          اصلاح طلب بود. تحصيل کرده و روشنفکر بود، رفتم  پيشش سلام کردم ، کم کم اين احساس به من                دست داد که با او بيشتر آشنا شوم .
          تحويلم گرفت. به دنبالش راه افتادم، ديگران هم بودند ، و هر روز يکي به نهار 
          دعوت ميکرد. به يک محله رفتيم که تازه به حوزه شهري اضافه شده بود،
         ايشان شروع به سخنراني کرد ، از اسلام وانقلاب ، فرهنگ و اقتصاد ، از
بهداشت منطقه نيز گفت، از سلولهاي سياه وسفيد گفت، به دقت گوش کردم وبا خود گفتم سلولهاي سياه را اشتباه کرد، ولي صدها دفعه تکرار کرد، عمامه داشت، علامه بود ،
و شايد نيز از آخرين دستاوردهاي علم سخن ميگفت که ما خبر نداشتيم، شايد هم از طرف خدا آمده بود. به کتابهاي درسي شک کردم و بنا را بر اين گذاشتم که کتابهاي درسيم اشتباه است . دوستم سانجار را در کنارم ديدم ، از کار اخراج شده بود، پرسيدم شما چرا ؟
گفت که دنبال کارم را ميگيرم ، به نيّت صاحبخانه، که مرد جواني بود ، شک کردم ، کنجکاو  شدم . معلم بود و بعد از کارش يکراست به دفتر تبليغات مي آمد ، يک روز داشت
ميگفت که دادگاهي دارد، به ميان سخنش دويدم و گفتم که خدا بد ندهد ، مگر اتفاقي افتاده است ؟ تعريف کرد که، در گدشته هاي دور پدربزرگشان از فردي زمين گرفته و همين خانه کنوني را ساخته اند، در آن زمان نه شهري بوده است و نه متراژي . گفته اند از اينجا به بعد مال شما. وحالا خيابان چهل وپنج متري از آنجا عبور کرده بود، محل تجاري نيز محسوب ميشد ، امروز سر کله فروشنده پيدا شده است و ادعا دارد ، به عرض پنج متر و طول پنجاه متر در امتداد خيابان چهل وپنج متري را نفروخته است ، با کله گنده ها زدو بند کرده است، تاره بيست و پنج 
باب مغازه را رديف کرده است. داشت ادامه ميداد که اگر بشود با حاج آقا کاري کرد....که حاجي از در وارد شد و گفت : امروز به روستاي همجوار دعوت هستيم، بايد آنجا رفت وسخنراني کرد. وانت بارها، از تويوتا گرفته تا مزدا را در اختيارش گذاشته بودند، اما ترجيح ميداد پيکان سوار شود، در هر صورت ساخت وطن بود، شايد هم از گردوغبار جاده هاي خاکي مجبوربود. هر که با هر چه داشت، براه افتاد ، پشت وانت پر بود، من نيز در پشت يک وانت تويوتا خودم را جا دادم، به روستا رسيديم ، همه مردم در مسجد محل جمع شده بودند. حاج آقا در ابتداي سخن گفت: جاده تان را ديدم، خداوند به اهالي اين روستا عذاب دوزخ نخواهد داد. با چشمان خود ديدم که داريد چه عذابي ميکشيد. من سعي ميکردم معني گفته هاي او را بفهمم ، شايد هم درست نمي فهميدم، يعني اين جاده لازم نيست درست شود ؟ يعني خدا اين جاده را براي آزمايش ما فرستاده است ؟
در مقابل تحمل عذاب آن به بهشت مي رويم ؟ پس چرا ميخواهند اين جاده را آسفالتش کنند؟ حاج آقا ميگفت، تمام زحمات ما به خاطر بهشت است. چرا بايد فرصت را از دست داد ؟  اصلا کار شوراي روستا نيز خطاست ، که پول از مردم جمع کرده و ميخواهند  جاده را آسفالتش کنند. ولي مردم ، جاده را به بهشت ترجيح داده بودند ، و از حاجي ميخواستند جاده را درست کند. اهالي،  مشکلات زيادي داشتند، ولي جاده اهمّ آن بود بخاطر آن نيز تمام وقت سخنراني در ارتباط با جاده بود و قول و قرار آن. اصلا حاج آقا از ياد برده بود که مجلس محل قانون گذاري است. روز بعد به روستاي ديگر رفتيم، اين دفعه مشکل ،هم جاده بود وهم آب رودخانه گرگان . که طغيان ميکرد وتمام اراضي را سيل ميگرفت ، محصولات کشاورزان نابود ميشد، منازلشان چندين بار زير آب رفته بود.
روز بعد فرد ديگري به جمع ما اضافه شد ، فارع التحصيل از دانشگاه آزاد بود ،
ميشناختمش ، اصلا اهل سياست نبود ، دو روزه ميخواست ره صد ساله را بپيمايد،
گفت که من بايد استخدام شوم ، رشته من مديرّت است ، به بخشدار شدن ميخورد ،
از حاج آقا نيز قولش را گرفتم. بلاخره من نيز حاج آقا را به روستاي دور افتاده خودمان بردم و قول آسفالت شدن را از او گرفتم، حاجي به مجلس راه يافت، ولي او را ديگر نديدم و درست چهار سال بعد در سه راه جاده خاکي، منتظر رهگذري بودم تا مرا نيز به طرف روستايمان ببرد، که لاندروري از جلويم رد شد که عکس حاجي را به شيشه اش زده بود. روز از نو و روزي از نو شروع شده بود.
اين دفعه به دنبال او نرفتم ، دلخور بودم ، دنبال يک ترکمن براه افتادم ، گفتم از خودمان است ، بهتر از قبلي خواهد بود، هرچند سابقه سياسي نداشت و به اين خاطر نيز تا ئيد شده بود، ولي تحصيل کرده بود ، هرچند قول وقرارهايي ميداد، ولي ياد گرفته بود که مجلس جاي قانون گذاري است .
 از اين رو هر جا مي رفت از قوه مقننّه سخن گفته و قوه هاي ديگر را تشريح ميکرد. ولي مردم بر خواسته هاي خود اصرار مي ورزيدند و سخن آخر را به جاده و آب و قول قرارها مي کشاندند. پايان سخنراني بود که رفتم از يک فرد ميانسالي پرسيدم که چه فهميده است. گفت چيز بدرد بخوري نگفت ، همه اش داشت قوه مي گفت ، قوه (باطري) که درد ما نيست، اصلا اين نماينده خبر ندارد که همه چيز برقي شده است ، و اين بار نيز به خوشي و خرمي گذشت و من ديگر با او دوست شده بودم که او به مجلس راه يافت ولي چيزي تغيير نکرد . ماهها و سالها در گذر بود و همين وضع چندين بار تکرار شد و من ديگر نا اميد شد ه بودم و دل از آنها کنده بودم ، که روزي دوستم قازيق را ديدم که روزنامه اي در دست داشت و عکس حاجي و ديگر دوستانش را زده بودند و نوشته بود که نمايندگان مجلس استان گلستان در يک حادثه ناگوار هوايي، جانشان را از دست داده اند. بعدها معلوم شد که همه شان رودحانه را با جاده عوضي گرفته وآب را آسفالت ديده بودند.
 
 
                                                                        روحشان شاد و راهشان پر رهروباد   
 

       [ بازگشت به صفحه اول ]          [ نسخه قابل چاپ ]        [ اين متن را با ايميل بفرستيد ]

turkmensahra.org